شروع داستان رستوران ایتالیایی رونیز؛ میخواهی چه کاره شوی؟
سوار بر ماشین زمان به مدرسهای ابتدایی و پسرانه در شهر یزد سفر میکنیم؛ البته از قبل دکمه تغییر سال را روی مهرماه سال 72 تنظیم میکنیم. بوی زمین خیس تازهجاروزدۀ مدرسه، حسابی سرکیفمان میآورد. وارد سالن میشویم و از دست چپ راهرو موزاییکی، در چوبی اولین کلاس را باز میکنیم.
روز اول مدرسه است و معلم برای اینکه یخ بچهها را بشکند و فضای مدرسه را برای آنها دلنشین شود، با لبخند شروع میکند از روی لیست، اسامی بچهها خواندن. از همه آنها میپرسد که میخواهید چه کاره شوید؟ همه شروع میکنند از دکتر، مهندس یا خلبان شدنشان با ذوق و شوق تعریف میکنند.
تقریباً نصف بچهها از شغل رویاییشان حرف زده بودند؛ نوک خودکار بیک آقا معلم، میرود روی اسم احمد صادقی. صدایش میکند و از او هم میخواهد دربارۀ شغل رویاییاش صحبت کند. معلم در ذهنش، احمد را با آن اندام لاغرش، در روپوش سفید دکتری تصور میکرد و احتمال میداد که او هم همین شغل را بر زبان بیاورد. اما احمد شغلی را گفت که نگاه معلم برای چند لحظه خیره به چشمان احمد شد!
احمد داستان ما برخلاف دیگر بچهها، نه میخواست دکتر شود، نه مهندس و نه حتی خلبان! او آرزوی رستورانداری را در سر داشت…